فردوسی


تو را دانش دین رهاند دوست
ره رستگارى ببایدت جست
به گفتار پیغمبرت راه جوى
دل از تیرگى‌ها بدین آب شوى
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحى
خداوند امر و خداوند نـهى
که خورشید بعد از رسولانِ مِهْ
نتابید بر ز بوبکر بِهْ
عمر کرد اسلام را آشکار
بیـاراست گیتى چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین
چهارم على بود جفت بتول
که او را بـه خوبى ستاید رسول:
که �من شـهر علمم عَلیَّم درون است�
درست این سخن گفت پیغمبر است
گواهى دهم کاین سخن راز اوست
تو گوئى دو گوشم بر آواز اوست
على را چنین دان و دیگر همـین
کز ایشان قوى شد بـه هرگونـه دین

 

هاتف

از عشق تو جان بی قراری دارم
در دل ز غم تو خار خاری دارم
هر دم کشدم سوی تو بیتابی دل
مـی‌پنداری کـه با تو کاری دارم
 

روز مبادا

وقتی تو نیستی
نـه هستهای ما چونان کـه بایدند
نـه بایدهای ما

مثل همـیشـه ،
آخر حرفم را
و حرف آخرم را
با بغض فرو مـی خورم

عمریست لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره مـی کنم
باشد
برای روز مبادا
اما درون صفحه های تقویم
روزی بـه نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد
روزی شبیـه دیروز
روزی شبیـه فردا
روزی شبیـه همـین روزهای ماست
امای چه مـی داند
شاید امروز نیز
روز مبادا باشد

وقتی تو نیستی
نـه هستهای ما چونان کـه بایدند
نـه بایدهای ما

هر روز بی تو
روز مباداست !

قیصر امـین پور

 

شعر زیبای " روی جاده نمناك " سروده شادروان مـهدی اخوان ثالث .
شاعر این شعر را بـه مناسبت خودكشی صادق هدایت بزرگترین نویسنده معاصر ایران سروده بود .

اگرچه حالیـا دیریست كان بی كاروان كولی
ازین دشت غبار آلود كوچیده ست
و طرف دامن از این خاك دامنگیر برچیده ست
هنوز از خویش پرسم گاه
آه
چه مـی دیده ست آن غمناك روی جاده ی نمناك ؟
زنی گم كرده بویی آشنا و آزار دلخواهی ؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مـهربان با او
چنانچون پاره یـا پیرار ؟
سیـه روزی خزیده درون حصاری سرخ ؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
به تلخی باخته دار و ندار زندگی را درون قناری سرخ ؟
و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایـه درون زیرش
هزاران قطره خون بر خاك روی جاده ی نمناك ؟
چه نجوا داشته با خویش ؟
پ یـامـی دیگر از تاریكخون دلمرده ی سوداده كافكا ؟
همـه خشم و همـه نفرین ، شعر مهر خدا در دل من هر جه توان همـه درد و همـه دشنام ؟
درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصبانی اعصار
ابر رند همـه آفاق ، مست راستین خیـام ؟
تقوی دیگری بر عهد و هنجار عرب ، یـا باز
تفی دیگر بـه ریش عرش و بر آین این ایـام ؟
چه نقشی مـی زده ست آن خوب
به مـهر و مردمـی یـا خشم یـا نفرت ؟
به شوق و شور یـا حسرت ؟
دگر بر خاك یـا افلاك روی جاده ی نمناك ؟
دگر ره مانده تنـها با غمش درون پیش آیینـه
مگر ، آن نازنین عیـاروش لوطی ؟
شكایت مـی كند ز آن عشق نافرجام دیرینـه
وز او پنـهان بـه خاطر مـی سپارد گفته اش طوطی ؟
كدامـین شـهسوار باستان مـی تاخته چالاك
فكنده صید بر فتراك روی جاده ی نمناك ؟
هزاران سایـه جنبد باغ را ، چون باد برخیزد
گهی چونان گهی چونین
كه مـی داند چه مـی دیده ست آن غمگین ؟
دگر دیریست كز این منزل ناپاك كوچیده ست
و طرف دامن از این خاك برچیده ست
ولی من نیك مـی دانم
چو نقش روز روشن بر جبین غیب مـی خوانم
كه او هر نقش مـی بسته ست ،‌ یـا هر جلوه مـی دیده ست
نمـی دیده ست چون خود پاك روی جاده ی نمناك

'

گل باغ آشنایی

گل من ، پرنده ای باش و به باغ باد بگذر.
مـه من ، شكوفه ای باش و به دشت آب بنشین.
گل باغ آشنایی ، گل من ، كجا شكفتی
كه نـه سرو مـی شناسد
نـه چمن سراغ دارد؟
نـه كبوتری كه پیغام تو آورد بـه بامـی
نـه بـه دست مست بادی خط آبی پیـامـی.
نـه بنفشـه یی،
نـه جویی
نـه نسیم گفت و گویی
نـه كبوتران پیغام
نـه باغ های روشن!
گل من ، مـیان گلهای كدام دشت خفتی؟
به كدام راه خواندی
به كدام راه رفتی؟
گل من
تو راز ما را بـه كدام دیو گفتی؟
كه بریده ریشـه مـهر، شكسته شیشـه ی دل.
منم این گیـاه تنـها
به گلی امـید بسته.
همـه شاخه ها شكسته.
به امـیدها نشستیم و به یـادها شكفتیم.
در آن سیـاه منزل،
به هزار وعده ماندیم
به یك فریب خفتیم...

محمود مشرف تهرانی ( م.آزاد )

 

سلام ، حال همـه ما خوب هست ،
ملالی نیست جز گم شدن گاه بـه گاه خیـالی دور ،
كه مردم بـه آن شادمانی بی سبب مـی گویند .
با این همـه عمری اگر باقی بود ، طوری از كنار زندگی مـی گذرم
كه نـه زانوی آهوی بی جفت بلرزد نـه این دل ناماندگار بی درمان !
تا یـادم نرفته هست بنویسم ، حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود .
مـی دانم همـیشـه حیـاط آنجا پر از هوای تازه بازنیـامدن است
اما تو لااقل ، حتی هر وهله ، گاهی ، هر از گاهی
ببین انعكاس تبسم رویـا ، شبیـه شمایل شقایق نیست !
راستی خبرت بدهم ؛ خواب دیده ام خانـه ای خریده ام
بی پرده ، بی پنجره ، بی درون ، بی دیوار . شعر مهر خدا در دل من هر جه توان . شعر مهر خدا در دل من هر جه توان . هی بخند !
بی پرده بگویمت ، فردا را بـه فال نیك خواهم گرفت
دارد همـین لحضه یك فوج كبوتر سپید ، از فراز كوچه ما مـی گذرد
باد بوی نامـه های كسان من مـی دهد
یـادت مـی آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیـاوری ! ؟
نـه ری را جان !
نامـه ام حتما كوتاه باشد ، ساده باشد ، بی حرفی از ابهام و آینـه ،
از نو برایت مـی نویسم
حال همـه ما خوب است
امـــــا تـــــو بــــــاور مــــــكـــن ! ! !

سید علی صالحی

 

وقتی كه من بچه بودم

وقتی كه من بچه بودم
پرواز یك بادبادك
مـی بردت از بام های سحر خیزی ی پلك
تا
نارنجزاران خورشید
آه
آن فاصله های كوتاه
وقتی كه من بچه بودم
خوبی زنی بود
كه بوی سیگار مـیداد
و اشكهای درشتش
آن عینك ذره بینی
با صوت قرآن مـی آمـیخت
وقتی كه من بچه بودم
آب و زمـین و هوا بیشتر بود
و جیرجیرك
شبها
در متن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
آواز مـی خواند
وقتی كه من بچه بودم
لذت خطی بود
از سنگ
تا زوزه آن سگ پیر رنجور
آه
آن دستهای ستمكار مظلوم
وقتی كه من بچه بودم
مـی شد ببینی
آن قمری ناتوان را
كه بالش
زین سوی قیچی
با باد مـی رفت
مـی شد
آری
مـی شد ببینی
و با غروری بـه بیرحمـی بی ریـایی
تنـها بخندی
وقتی كه من بچه بودم
در هر هزاران و یك شب
یك قصه بس بود
تا خواب و بیداری خوابناكت
سرشار باشد
وقتی كه من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود
وقتی كه من بچه بودم
بر پنجره های لبخند
اهلی ترین سارهای سرور آشیـان داشتند
آه
آن روزها گربه های تفكر
چندین فراوان نبودند
وقتی كه من بچه بودم
مردم نبودند
وقتی كه من بچه بودم
غم بود
اما
كم بود

اسماعیل خویی

 

رودکی

شبی دیرند و ظلمت را مـهیـا
چو نابینا درو دو چشم بینا
درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیـاخن ترت حتما کرد کارا
چراغان درون شب چک آن چنان شد
که گیتی رشک هفتم آسمان شد
چو یـاوندان بـه مجلس مـی گرفتند
ز مجلس مست چون گشتند رفتند
نیـارم بری این راز بگشود
مرا از خال هندوی تو بفنود
اگرچه درون وفا بی شبهی و دیس
نمـی‌دانی تو قدر من ازندیس
بود زودا، کـه آیی نیک خاموش
چو مرغابی زنی درون آب پاغوش
الهی، از خودم بستان و گم کن
به نور پاک بر من اشتلم کن
سر سرو قدش شد باژگونـه
دو که تا شد پشت او همچون درونـه
تو ازفرغول حتما دور باشی
شوی دنبال کار و جان خراشی
به راه اندر همـی شد شاهراهی
رسید او که تا به نزد پادشاهی
بهشت آیین سرایی را بپرداخت
زهر گونـه درو تمثال‌ها ساخت
ز عود و چندن او را آستانـه
درش سیمـین و زرین پالکانـه
 

صائب تبریزی

نومـید نیستیم ز احسان نوبهار
هرچند تخم سوخته درون خاک کرده‌ایم
نیست طول عمر را کیفیت عرض حیـات
ما بـه آب تلخ، صلح از آب حیوان کرده‌ایم
عمر اگر باشد، تماشای اثر خواهید کرد
نعره‌ی مستانـه‌ای درون کار گردون کرده‌ایم!
زبان چشم خوبان را نمـی‌داند چو ما
روزگاری این غزالان را شبانی کرده‌ایم !
گرچه خاکیم پذیرای دل و جان شده‌ایم
چون زمـین، آینـه‌ی حسن بهاران شده‌ایم
نیست یک نقطه‌ی بیکار درین صفحه‌ی خاک
ما درین غمکده یـارب بـه چه کار آمده‌ایم؟
پرده بردار ز رخسار خود ای صبح امـید
که سیـه نامـه چو شبهای گناه آمده‌ایم
ما چو سرواز راستی دامن بـه بار افشانده‌ایم
آستین چون شاخ گل بر نوبهار افشانده‌ایم
نیست غیر از بحر، چون سیلاب، ما را منزلی
گرد راه از خویش درون آغوش یـار افشانده‌ایم
نیستیم از جلوه‌ی باران رحمت ناامـید
تخم خشکی درون زمـین انتظار افشانده‌ایم
دست ماگیر ای سبک جولان، کـه چون نقش قدم
خاک بر سر، دست بر دل، خار درون پا مانده‌ایم
زین بیـابان گرمتر از مای نگذشته است
ما ز نقش پا چراغ مردم آینده‌ایم
یوسف مصر وجودیم از عزیزیـها، ولیک
هر کـه با ما خواجگی از سر گذارد، بنده‌ایم
هر تلخیی کـه قسمت ما کرده هست چرخ
مـی نام کرده‌ایم و به ساغر فکنده‌ایم
خواه درون مصر غریبی، خواه درون کنج وطن
همچو یوسف، بی گنـه درون چاه و زندان بوده‌ایم
حسرت ما را بـه عمر رفته، چون برگ خزان
مـی‌توان دانست از دستی کـه بر هم سوده‌ایم
چون مـیوه پخته گشت، گرانی برد ز باغ
ما بار نخل چون ثمر نارسیده‌ایم
بی عزیزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان
ما چو اسکندر دل از آب بقا برداشتیم
ماداغ توبه بر دل ساغر گذاشتیم
دور طرب بـه نشاه‌ی دیگر گذاشتیم
یک جبهه گشاده ندیدیم درون جهان
پوشیده بود، روی بـه هر درون گذاشتیم
هری تخمـی بـه خاک افشاند و ما دیوانگان
دانـه زنجیر درون دامان صحرا کاشتیم
بر دانـه‌ی ناپخته دویدیم چو آدم
ما کار خود از روز ازل خام گرفتیم
نفسی چند کـه در غم گذراندن ستم است
همچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیم
ستم بـه خویش ز کوتاهی زبان کردیم
به هر چه شکر نکردیم، یـاد آن کردیم
بنای خانـه بدوشی بلند کرده‌ی ماست
قفس نبود کـه ما ترک آشیـان کردیم
آستین بر هر چه افشاندیم، دست ما گرفت
رو بـه ما آورد، بر هر چیز پشت پا زدیم
ما سیـه بختان تفاوت را قلم بر سر زدیم
همچو مژگان سر ز یک چاک گریبان برزدیم
نیست ممکن از پشیمانیی نقصان کند
شاخ گل شد دست افسوسی کـه ما بر سر زدیم
خط بـه اوراق جهان، دیده و نادیده زدیم
پشت دستی بـه گل چیده و ناچیده زدیم
هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید
چار تکبیر برین نخل خزان دیده زدیم
حاصل ما ز عزیزان سفر کرده‌ی خویش
مشت آبی هست که بر آینـه‌ی دیده زدیم
دستش بـه چیدن سر ما کار تیغ کرد
چون گل بـه روی هر کـه درین باغ وا شدیم
کم نشد درون سربلندی فیض ما چون آفتاب
سایـه‌ی ما بیش شد چندان کـه بالاتر شدیم
آسودگی کنج قفس کرد تلافی
یک چند اگر زحمت پرواز کشیدیم
داغ عشق تو ز اندازه‌ی ما افزون است
دستی از دور برین آتش سوزان داریم
دست کوتاه ز دامان گل و پا درون گل
حال خار سر دیوار گلستان داریم
از حادثه لرزند بـه خود قصر نشینان
ما خانـه بدوشان غم سیلاب نداریم
در تلافی، مـیوه‌ی شیرین بـه دامن مـی‌دهیم
همچو نخل پرثمر، سنگی کـه بر سر مـی‌خوریم
نـه دین ما بـه جا و نـه دنیـای ما تمام
از حق گذشته‌ایم و به باطل نمـی‌رسیم
دست کرم ز رشته‌ی تسبیح‌ایم
روزی نمـی‌رود کـه به صد دل نمـی‌رسیم
منعان گر پیش مـهمان نعمت الوان کشند
ما بـه جای سفره، خجلت پیش مـهمان مـی‌کشیم!
یوسف بـه زر قلب فروشان دگرانند
ما وقت خوش خود بـه دو عالم نفروشیم
عنان گسسته‌تر از سیل درون بیـابانیم
به هر طرف کـه قضا مـی‌کشد شتابانیم
نظر بـه عالم بالاست ما ضعیفان را
نـهال بادیـه و سبزه‌ی بیـابانیم
چیده‌ایم از دو جهان دامن الفت چون سرو
هر کـه از ما گذرد آب روان مـی‌دانیم
چه فتاده هست بر آییم چو یوسف از چاه؟
ما کـه خود را بـه زر قلب گران مـی‌دانیم
چون صبح، خنده با جگر چاک مـی‌زنیم
در موج خیز خون، نفس پاک مـی‌زنیم
بیـاض گردن او گر بـه دست ما افتد
چه بوسه‌های گلوسوز انتخاب کنیم!
دشمن خانگی آدم خاکی هست زمـین
خانـه‌ی دشمن خود را ز چه آباد کنیم؟
پیش ازان کز یکدگر ریزیم چون قصر حباب
خیز که تا چون موجه‌ی دریـا وداع هم کنیم
لذت نمانده هست در آینده‌ی حیـات
از عیشـهای رفته دلی شاد مـی‌کنیم
خضر با عمر ابد پوشیده جولان مـی‌کند
ما بـه این ده روزه عمر اظهار هستی مـی‌کنیم
طاعت ما نیست غیر از شستن دست از جهان
گر نماز از ما نمـی‌آید، وضویی مـی‌کنیم
دارم عقیق صبر بـه زیر زبان خویش
مانند خضر، تشنـه‌ی آب بقا نیم
دیوانـه‌ام ولیک بغیر از دو زلف یـار
دیگر بـه هیچ سلسله‌ای آشنا نیم
وفا و مردمـی از روزگار دارم چشم
ببین ز ساده‌دلیـها چه از کـه مـی‌جویم
همان از طاعت من بوی کیفیت نمـی‌آید
اگر سجاده‌ی خود درون مـی گلفام مـی‌شویم
آن طفل یتیمم کـه شکسته هست سبویم
از آب، همـین گریـه‌ی تلخی هست به جویم
آن سوخته جانم کـه اگر چون شرر از خلق
در سنگ گریزم، بتوان یـافت بـه بویم
دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند
ما ز یـاد هنان درون مقابل مـی‌رویم
ما نـه زان بیخبرانیم کـه هشیـار شویم
یـا بـه بانگ قافله بیدار شویم
سرما درون قدم دار فنا افتاده است
ما نـه آنیم کـه بر دوشی بار شویم
ما را گزیده هست ز بس تلخی خمار
از ترس، بوسه برمـیگون نمـی‌دهیم!
کار جهان تمامـی، هرگز نمـی‌پذیرد
پیش از تمامـی عمر، خود را تمام گردان
سودای آب حیوان، بیم زیـان ندارد
عمر سبک عنان را، صرف مدام گردان
همـیشـه داغ دل دردمند من تازه است
که شب خموش نگردد چراغ بیماران
دو چشم شوخ تو با یکدیگر نمـی‌سازند
که درون خرابی هم یکدلند مـیخواران
زان چهره‌ی عرقناک، زنـهار بر حذر باش
سیلاب عقل و هوش است، این قطره‌های باران
ایـام نوجوانی، غافل مشو ز فرصت
کاین آب برنگردد، دیگر بـه جویباران
خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد
چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟
گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب
دست اگر نتوانی افشاند آستینی برفشان
گر بـه بیداری غرور حسن مانع مـی‌شود
مـی‌توان دلهای شب آمد بـه خواب عاشقان
پیش ازین، بر رفتگان افسوس مـی‌خوردند خلق
مـی‌خورند افسوس درون ایـام ما بر ماندگان
نیست آسان خون نعمتهای الوان ریختن
برگریزان مکافات هست دندان ریختن!
سال‌ها گل درون گریبان ریختی چون نوبهار
مدتی هم اشک مـی‌باید بـه دامان ریختن
چو گل با روی خندان صرف کن گر خرده‌ای داری
که دل را تنگ سازد، درون گره چون غنچه زر بستن
هیچ همدردی نمـی‌یـابم سزای خویشتن
مـی‌نـهم چون بید مجنون سر بـه پای خویشتن
این چنین زیر و زبر عالم نمـی‌ماند مدام
مـی‌نشاند چرخ هر را بـه جای خویشتن
بوسی کـه ز کنجساقی نگرفتم
مـی‌بایدم اکنون زجام گرفتن
چون دست برآرم بـه گرفتن، کـه ز غیرت
بارست بـه من عبرت از ایـام گرفتن!
ز اخوان راضیم که تا دیدم انصاف خریداران
گوارا کرد بر من چاه را، از قیمت افتادن
از دست نوازش تپش دل نشود کم
ساکن نشود زلزله از پای فشردن
گریزد لشکر خواب گران از قطره‌ی آبی
به یک پیمانـه از سر عقل را وا مـی‌توان
خط پاکی ز سیلاب فنا دارد وجود ما
چه از ما مـی‌توان بردن، چه با ما مـی‌توان ؟
گرفتم این کـه نظر باز مـی‌توان
به بال چشم، چه پرواز مـی‌توان ؟
نمانده از شب آن زلف گر چه پاسی بیش
هنوز درد دل آغاز مـی‌توان
قسمت خود بین نمـی‌گردد زلال زندگی
ای سکندر، سنگ بر آیینـه مـی‌باید زدن
جای شادی نیست زیر این سپهر نیلگون
خنده درون هنگامـه‌ی ماتم نمـی‌باید زدن
زین بیـابان مـی‌برم خود را برون چون گردباد
بیش ازین نتوان غبار خاطر صحرا شدن
چون سیـاهی شد ز مو، هشیـار مـی‌باید شدن
صبح چون روشن شود بیدار مـی‌باید شدن
داشتم چون سرو از آزادگی امـیدها
من چه دانستم چنین سر درون هوا خواهم شدن؟
هر گنـه عذری و هر تقصیر دارد توبه‌ای
نیست غیر از زود رفتن، عذر بیجا آمدن
دلم ز کنج قفس که تا گرفت، دانستم
که درون بهشت مکرر نمـی‌توان بودن
بیستون را الم مردن فرهاد گداخت
سنگ را آب کند داغ عزیزان دیدن
چه مـی‌پرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟
که چون نرگس سر آمد عمر من درون چشم
خوش هست فصل بهاران نوشیدن
به روی سبزه و گل همچو آب غلتیدن
جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیـار
که درون بهشت حلال هست باده نوشیدن
کنون کـه شیشـه‌ی مـی‌مالک الرقاب شده است
ز عقل نیست سر از خط جام پیچیدن
ندارم محرمـی چون کوهکن که تا درد دل گویم
ز سنگ خاره مـی‌باید مرا آدم تراشیدن
در عشق پیش بینی، سنگ ره وصال است
شد سیل محو درون بحر، از پیش پا ندیدن
نیست جز پای خم امروز درین وحشتگاه
سرزمـینی کـه زمـین‌گیر توان گردیدن
خاکم بـه چشم درون نگه واپسین مزن
زنـهار بر چراغ سحر آستین مزن
انصاف نیست آیـه‌ی رحمت شود عذاب
چینی کـه حق زلف بود بر جبین مزن
ز صد هزار پسر، همچو ماه مصر یکی
چنان شود کـه چراغ پدر کند روشن
ز عمر، قسمت ما نیست جز زمان وداع
چو آن چراغ کـه وقت سحر شود روشن
درین دو هفته کـه ابر بهار درون گذرست
تو نیز دامن امـید چون صدف واکن
دل را بـه آتش نفس گرم آب کن
ای غافل از خزان، گل خود را گلاب کن
از آب زندگی بـه التفات کن
از طول عمر، صلح بـه عرض حیـات کن
از زخم سنگ نیست درون بسته را گزیر
روی گشاده را سپر حادثات کن
فریب شـهرت کاذب مخور چو بیدردان
به جای تربت مجنون مرا زیـارت کن!
این راه دور، بیش ز یک نعره‌وار نیست
ای کمتر از سپند، صدایی بلند کن
به خاکمال حوادث بساز زیر فلک
به آسیـا نتوان گفت گرد کمتر کن
منمای بـه کوته نظران چهره‌ی خود را
از آه من ای آینـه رخسار حذر کن
هر چند ز ما هیچکسان کار نیـاید
کاری کـه به همت رود از پیش، خبر کن
عمر عزیز را بـه مـی‌ناب صرف کن
این آب را بـه لاله‌ی سیراب صرف کن
هر کـه زر بـه زر دهد اهل بصیرت است
فصل شکوفه را بـه مـی‌ناب صرف کن
سر جوش عمر را گذراندی بـه درد مـی
درد حیـات را بـه مـی ناب صرف کن
ساقیـا صبح هست مـی از شیشـه درون پیمانـه کن
حشر خواب آلودگان از نعره‌ی مستانـه کن
مـی‌رود فیض صبوح از دست، که تا دم مـی‌زنی
پیش این دریـای رحمت، دست را پیمانـه کن
سرمـه را هم محرم چشم سیـاه خود مکن
گر توانی، آشنایی با نگاه خود مکن
قبله‌ی من! عدر شرع حیـا نامحرم است
خلوت آیینـه را هم جلوه‌گاه خود مکن
ز باده توبه درون ایـام نوبهار مکن
به اختیـار پشیمانی اختیـار مکن
به استخاره اگر توبه کرده‌ای زاهد
به استخاره دگر زینـهار کار مکن
از خود برون نرفته هوای سفر مکن
این راه را بـه پای زمـین گیر سر مکن
در قلزمـی کـه ابر کرم موج مـی‌زند
اندیشـه چون حباب ز دامان‌تر مکن
از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود
زین صدای آب، سنگین‌تر شد آخر خواب من
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید
پرده‌ی دیگر شد از غفلت به منظور خواب من
نباشم چون ز همزانویی آیینـه درون آتش؟
که مـی‌آید برون از سنگ و از آهن رقیب من!
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من
با هیچ قفل، راست نیـامد کلید من
مرگ هیـهات هست سازد از فراموشان مرا
من همان ذوقم کـه مـی‌یـابند از گفتار من
به یک خمـیازه‌ی گل طی شد ایـام بهار من
به یک شبنم نشست از جوش، خون لاله زار من
در حسرت یک مصرع پرواز بلندست
مجموعه‌ی برهم زده‌ی بال و پر من
با خرابیـهای ظاهر، دلنشین افتاده‌ام
سیل نتواند گذشت از خاک دامنگیر من
گفتم از پیری شود بند علایق سست‌تر
قامت خم حقله‌ای افزود بر زنجیر من
یک دل غمگین، جهانی را مکدر مـی‌کند
باغ را درون بسته دارد غنچه‌ی دلگیر من
جوانی برد با خود آنچه مـی‌آمد بـه کار از من
خس و خاری بـه جا مانده هست از چندین بهار از من
بجزب هوا از من دگر کاری نمـی‌آید
درین دریـای پرآشوب پنداری حبابم من
به خاک افتم ز تخت سلطنت چون درون خمار افتم
چو آید گردن مـینا بـه کف، مالک رقابم من
دیده‌ی بیدار انجم محو شد درون خواب روز
همچنان درون پرده‌ی غیب هست خواب چشم من
اندیشـه از شکست ندارم، کـه همچو موج
افزوده مـی‌شود ز شکستن سپاه من
کشاکش رگ جان من اختیـاری نیست
چو موج، درون کف دریـا بود اراده من
به نسیمـی ز هم اوراق دلم مـی‌ریزد
به تامل گذر از نخل خزان دیده‌ی من
ازان خورند بـه تلخی ناب مرا
که بی‌تلاش بـه چنگ آمده هست شیشـه‌ی من
من و سیری ز عقیقخوبان، هیـهات
خشکتر مـی‌شود از مـی‌لب پیمانـه‌ی من
عاقبت پیر خرابات ز بی‌پروایی
ریخت پیش بط مـی سبحه‌ی صد دانـه‌ی من
مـی‌شود نخل برومند سبکبار از سنگ
سخن سخت، گران نیست بـه دیوانـه‌ی من
خراب حالی ازین بیشتر نمـی‌باشد
که جغد خانـه جدا مـی‌کند ز خانـه‌ی من
ز گریـه‌ای کـه مرا درون گلو گره گردد
سپهر سفله کند کم ز آب و دانـه‌ی من
برچاه زنخدان تشنـهاستاده‌ام
آه اگر از سستی طالع نلغزد پای من!
با کمال ناگواریـها گوارا کرده است
محنت امروز را اندیشـه‌ی فردای من
خون مـی‌خورد کریم ز مـهمان سیر چشم
داغ هست عشق از دل بی آرزوی من
گردون سفله لقمـه‌ی روزی حساب کرد
هر گریـه‌ای کـه گشت گره درون گلوی من
بر حریر عافیت نتوان مرا درون خواب کرد
مـی‌شناسد بستر بیگانـه را پهلوی من
رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا
با مـیهمان ز خانـه صفا مـی‌رود برون
یک ساعت هست گرمـی هنگامـه‌ی هوس
زود از سر حباب هوا مـی‌رود برون
هر تمنایی کـه پختم زیر گردون، خام شد
زین تنور سرد هیـهات هست نان آید برون
دست که تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست
از زمـین ما بـه ناخن آب مـی‌آید برون
غم ز محنت خانـه‌ی من شاد مـی‌آید برون
سیل از ویرانـه‌ام آباد مـی‌آید برون
هر کجا تدبیر مـی‌چیند بساط مصلحت
از کمـین بازیچه‌ی تقدیر مـی‌آید برون
از حوادث هر کـه را سنگی بـه مـینا مـی‌خورد
از دل خونگرم ما آواز مـی‌آید برون
چون نظر بر حاصل عمر عزیزان مـی‌کنم
از دل بی‌حاصلم صد آه مـی‌آید برون
ناله‌ی ناقوس دارد هر سر مو بر تنم
این سزای آن کـه از بتخانـه مـی‌آید برون
داغ بر دل شدم از انجمن یـار برون
دست خالی نتوان رفت ز گلزار برون
مرا هر کـه بیرون مـی‌کشد از گوشـه‌ی خلوت
ستمکاری هست کز آغوش یـارم مـی‌کشد بیرون
بر سیـه بختی ارباب سخن مـی‌گرید
ناله‌ای کز دل چاک قلم آید بیرون
زنده شد عالمـی از خنده‌ی جان پرور او
که گمان داشت وجود از عدم آید بیرون؟
گر بداند کـه چه شورست درین عالم خاک
کشتی از بحر خطرناک نیـاید بیرون
نشاه‌ی باده‌ی گلرنگ بـه تخت هست مدام
دولت از سلسله‌ی تاک نیـاید بیرون
آنقدر خون زلعل تو درون دل دارم
که بـه صد گریـه‌ی مستانـه نیـاید بیرون
هر کـه داند کـه خبرها همـه درون بیخبری است
هرگز از گوشـه‌ی مـیخانـه نیـاید بیرون
کسی کـه مـی‌نـهد از حد خود قدم بیرون
کبوتری هست که مـی‌آید از حرم بیرون
دلیل راحت ملک عدم همـین کافی است
که طفل گریـه کنان آید از عدم بیرون
ز آسمان کهنسال چشم جود مدار
نمـی‌دهد، چو سبو کهنـه گشت، نم بیرون
برساغر ازان بوسه‌ی سیراب زنند
که نیـارد سخن از مجلس مستان بیرون
زلیخا همتی درون عرصه‌ی عالم نمـی‌یـابد
به امـید کـه آید یوسف از چاه وطن بیرون؟
پرده‌ی عصمت ندارد تاب دست انداز شوق
رو بـه کنعان کرد از دست زلیخا پیرهن
خون مرا بـه گردن او گر ندیده‌ای
در ساغر بلور، مـی‌ناب را ببین
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی بی اشاره‌ی محراب را ببین
گر ندیدی شاخ گل را با خزان آمـیخته
بر سر دوش من آن دست نگارین را ببین
دامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نـه من
گریـه‌ها دارم چو شمع انجمن درون آستین
از سکندر صفحه‌ی آیینـه‌ای بر جای ماند
تا چه خواهد ماند از مجموعه‌ی ما بر زمـین
آدم مسکین بـه یک خامـی کـه در فردوس کرد
چاک شد چون دانـه‌ی گندم دل اولاد او
حرف گفتن درون مـیان عشق و دل انصاف نیست
صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو
من بسته‌امطمع، اما نگار من
دارد دهان بوسه فریبی کـه آه ازو!
باغ و بهار چشم و دل قانع من است
صحرای ساده‌ای کـه نروید گیـاه ازو
ما ز برهن قانع بـه یـاد یوسفیم
نعمت آن باشد کـه چشمـی نیست درون دنبال او
طومار درد و داغ عزیزان رفته است
این مـهلتی کـه عمر درازست نام او
طلبکار تو دارد اضطرابی درون جهانگردی
که پنداری زمـین را مـی‌کشند از زیر پای او
نمـی‌دانم کجا آن شاخ گل را دیده‌ام صائب
که خونم را بـه جوش آورد رنگ آشنای او
هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه
ما را بـه صد خیـال فکنده هست خواب تو
من نیستم حریف زبانت، مگر
از بوسه مـهر برحاضر جواب تو
من آن زمان چون قلم سر ز سجده بردارم
که طی چو نامـه شود روزگار فرقت تو
مکرر بر سر بالین شبنم آفتاب آمد
نشد روشن شود یک بار چشم اشکبار از تو
به قسمت راضیم ای سنگدل، دیگر چه مـی‌خواهی
خمار بی‌ از من، بی خمار از تو
چه آرزوی شـهادت کنم، کـه سوخته است
به داغ یـاس، جگر گوشـه‌ی خلیل از تو
خاطرات از شکوه‌ی ما کی پریشان مـی‌شود؟
زلف پر کرده هست از حرف پریشان، گوش تو
درین راه بـه دل نزدیک، گمراهی نمـی‌باشد
که جای سبزه خیزد خضر از صحرای عشق تو
ذوق وصال مـی‌گزد از دور پشت دست
گرم هست بس کـه صحبت من با خیـال تو
خواهی حنای پا کن و خواهی نگار دست
من مشت خون خویش نمودم حلال تو
به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانـه مـی‌خندی
که درون خواب بهاران هست پنداری خزان تو
حق ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟
بوسه‌ی من کارها دارد بـه خاک پای تو!
در جبهه‌ی ستاره‌ی من این فروغ نیست
یـارب بـه طالع کـه شدم مبتلای تو؟
شادم بـه مرگ خود کـه هلاک تو مـی‌شوم
با زندگی خوشم کـه بمـیرم به منظور تو
دایم بـه روی دست دعا جلوه مـی‌کنی
هرگز ندیده استی نقش پای تو
خبر بـه آینـه مـی‌گیرم از نفس هر دم
به زندگی شده‌ام بس کـه بدگمان بی تو
سایـه‌ی بال هما خواب گران مـی‌آرد
در سراپرده‌ی دولت دل بیدار مجو
بیخودان، از جستجو درون وصل فارغ نیستند
قمری از حیرت همان کوکو زند درون پای سرو
 

 دقیقی

چنان دید گوینده یک شب بـه خواب
که یک جام مـی داشتی چون گلاب
دقیقی ز جائی پدید آمدی
بر آن جام مـی داستانـها زدی
به فردوسی آواز دادی کـه مـی
مخور جز بر آیین کاووس کی
که شاهی ز گیتی گزیدی کـه بخت
بدو نازد و لشکر و تاج و تخت
شـهنشاه محمود گیرنده شـهر
ز شادی بـه هر رسانیده بهر
از امروز که تا سال هشتاد و پنج
بکاهدش رنج و نکاهدش گنج
ازین بعد به چین اندر آرد سپاه
همـه مـهتران برگشایند راه
نبایدش گفتنی را درشت
همـه تاج شاهانش آمد بـه مشت
بدین نامـه گر چند بشتافتی
کنون هرچ جستی همـه یـافتی
ازین باره من پیش گفتم سخن
اگر بازیـابی بخیلی مکن
ز گشتاسب و ارجاسپ بینی هزار
بگفتم سرآمد مرا روزگار
گر آن مایـه نزد شـهنشـه رسد
روان من از خاک بر مـه رسد
کنون من بگویم سخن کو بگفت
منم زنده او گشت با خاک جفت

 

منوچهری دامغانی

هر کار کـه هست جز بـه کام تو مباد
هر خصم کـه هست جز بـه دام تو مباد
هر سکه کـه هست جز بـه نام تو مباد
هر خطبه کـه هست جز بـه بام تو مباد
---------------
دولت همـه ساله بی‌جلال تو مباد
همت همـه ساله بی‌جمال تو مباد
هر بنده کـه هست بی‌کمال تو مباد
خورشید جهان تویی، زوال تو مباد
---------------
تاریک شد از مـهر دل افروزم روز
شد تیره شب، از آه جگر سوزم روز
شد روشنی از روز و سیـاهی ز شبم
اکنون نـه شبم شبست و نـه روزم روز
---------------
ای کرده سپاه اختران یـاری تو
فخرست جهان را بـه جهانداری تو
مستند مخالفان ز هشیـاری تو
بخت همـه خفته شد ز بیداری تو
---------------
در بندم از آن دو زلف بند اندر بند
نالانم از آن عقیق قند اندر قند
ای وعده‌ی فردای تو پیچ اندر پیچ
آخر غم هجران تو چند اندر چند
---------------
مسعود جهاندار چو مسعود ملک
بنشست بـه حق بـه جای محمود ملک
از ملک جز این نبود مقصود ملک
کز ملک بـه تربیت رسد جود ملک
 

ابوسعید ابوالخیر

رویت دریـای حسن و لعلت مرجان
زلفت عنبر صدف دهان درون دندان
ابرو کشتی و چین پیشانی موج
گرداب بلا غبغب و چشمت طوفان
 

جامـی

سخن ز آسمان‌ها فرود آمده‌ست
بر اقلیم جان‌ها فرود آمده‌ست
بود تابش ماه و مـهر از سخن
بود گردش نـه سپهر از سخن
سخن مایـه‌ی سحر و افسو بود
به تخصیص وقتی کـه موزون بود
زدم عمری از بی‌مثالان مثل
سرودم بـه وصف غزالان غزل
نمودم ره راست عشاق را
ز آوازه پر کردم آفاق را
به قصد قصاید شدم تیزگام
برآمد بـه نظم معمام نام
ز بی‌چارگی‌ها درین چارسوی
به قول رباعی شدم چاره‌جوی
کنون کرده‌ام پشت همت قوی
دهم مثنوی را لباس نوی
کهن مثنوی‌های پیران کار
که مانده‌ست از آن رفتگان یـادگار،
اگرچه روان‌بخش و جان‌پرورست
در اشعار نو لذت دیگرست
دل نونیـازان کوی امـید
خط سبز خواهد نـه موی سفید
دریغا کـه بگذشت عمر شریف
به جمع قوافی و فکر ردیف
کند قافیـه تنگ بر من نفس
از آن چون ردیف‌ام فتد کار پس
نیـاید برون حرفی از خامـه‌ام
که نبود سیـه‌رویی نامـه‌ام
 

داستان سیـاوش و آتش

فردوسی

و اینك سیـاوش به منظور اثبات بی گناهی خویش از آتش مـی گذرد:

جهاندار سودابه را پیش خواند
همـی با سیـاوش بگفتن نشاند

سرانجام گفت ایمن از هر دوان
نگردد مرا دل نـه روشن روان

مگر كاتش تیز پیدا كند
گنـه كرده را زود رسوا كند

به پور جوان گفت شاه زمـین
كه رایت چه بیند كنون اندرین

سیـاوش چنین گفت كای شـهریـار
كه دوزخ مرا زین سخن گشت خوار

اگر كوه آتش بوَد بسپرم
ازین تنگ خوارست اگر بگذرم

پر اندیشـه شد جان كاووس كی
ز فرزند و سودابـ ﮥنیك پی

كزین دو یكی گر شود نابكار
ازان بعد كه خواند مرا شـهریـار

چو فرزند و زن باشدم خون مغز
كرا بیش بیرون شود كار نغز

همان بـه كزین زشت كردار دل
بشویَم كنم چارۀ دلگسل

چه گفت آن سپهدار نیكو سَخُن
كه با بد دلی شـهریـاری مكن

به دستور فرمود که تا ساروان
هیون آرد از دشت صد كاروان

هیونان بـه هیزم كشیدن شدند
همـه شـهر ایران بـه دیدن شدند

به صد كاروان اشتر سرخ موی
همـی هیزم آورد پر خاشجوی

نـهادند هیزم دو كوه بلند
شمارَش گذر كرد بر چون و چند

زدور از دو فرسنگ هر كش بدید
چنین جست و جوی بلا را كلید

همـی خواست دیدن درون راستی
زكار زن آید همـه كاستی

چو این داستان سر بـه سربشنوی
بِه آید ترا گر بدین بگروی

نـهادند بر دشت هیزم دو كوه
جهانی نَظاره شده هم گروه

گذر بود چندان كه گویی سوار
مـیانـه برفتی بـه تنگی چهار

بدانگاه سوگنِد پرمایـه شاه
چنین بود آیین و این بود راه

وزان بعد موبد بفرمود شاه
كه بر چوب ریزند نفط سیـاه

بیـامد دو صد مرد آتش فروز
دمـیدند گفتی شب آمد بـه روز

نخستین دمـیدن سیـه شد زدود
زبانـه بر آمد بعد از دود زود

زمـین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان

سراسر همـه دشت بریـان شدند
بران چهر خندانش گریـان شدند

سیـاوش بیـامد بـه پیش پدر
یكی خود زرّین نـهاده بـه سر

هشسیوار با جام های سپید
لبی پر زخنده دلی پرامـید

یكی تازیی بر نشسته سیـاه
همـی خاك نعلش بر آمد بـه ماه

پراگنده كافور بر خویشتن
چنانچون بود رسم و ساز كفن

بدانگه كه شد پیش كاووس باز
فرود آمد از باره بردش نماز

رخ شاه كاووس پر شرم دید
سخن گفتنش با پسر نرم دید

سیـاوش بدو گفت انده مدار
كزین سان بودَ گردش روزگار

سرِ پر زشرم و بهایی مراست
اگر بیگناهم رهایی مراست

ور ایدون كه زین كار هستم گناه
جهان آفرینم ندارد نگاه

به نیروی یزدانِ نیكی دهِش
كزین كوه آتش نیـابم تپش

خروشی بر آمد زدشت و ز شـهر
غم آمد جهان را از آن كار بهر

چو از دشت سودابه آوا شنید
برآمد بـه ایوان و آتش بدید

همـی خاست كو را بد آید بـه روی
همـی بود جوشان پر از گفت و گوی

جهانی نـهاده بـه كاووس چشم
زیـان پر ز دشنام و دل پر ز خشم

سیـاوش سیـه را بـه تندی بتاخت
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت

ز هر سو زبانـه همـی بر كشید
كسی خود و اسپ سیـاوش ندید

یكی دشت با دیدگان پر زخون
كه که تا او كی آید ز آتش برون

چو او را بدیدند برخاست غو
كه آمد ز آتش برون شاه نو

اگر آب بودی مگر تر شدی
زترّی همـه جامـه بی بر شدی

چنان آمد اسپ و قبای سوار
كه گفتی سمن داشت اندر كنار

چو بخشایش پاك یزدان بود
دمِ آتش و آب یكسان بود

چو از كوه آتش بـه هامون گذشت
خروشیدن آمد ز شـهر و ز دشت

سواران لشكر برانگیختند
همـه دشت پیشش درم ریختند

یكی شادمانی بُد اندر جهان
مـیان كهان و مـیان مـهان

همـی داد مژده یكی را دگر
كه بخشود بر بی گنـه دادگر

همـی كند سودابه از خشم موی
همـی ریخت آب و همـی خست روی

چو پیش پدر شد سیـاووش پاك
نـه دود و نـه آتش نـه گرد و نـه خاك

فرود آمد از اسپ كاووس شاه
پیـاده سپهبد پیـاده سپاه

سیـاووش را تنگ درون بر گرفت
زكردار بد پوزش اندر گرفت

سیـاوش بـه پیش جهاندار پاك
بیـامد بمالید رخ را بـه خاك

كه از تفّ آن كوه آتش برست
همـه كامـﮥ دشمنان گشت پست

بدو گفت شاه ای دلیر جوان
كه پاكیزه تخمـی و روشن روان

چنانی كه از مادر پارسا
بزاید شود درون جهان پادشا

مـی آورد و رامشگران را بخواند
همـه كام ها با سیـاوش براند

سه روز اندر آن سومـی درون كشید
نبد بر درِ گنج بند و كلید

چهارم بـه تخت كیی بر نشست
یكی گرزۀ پیكر بـه دست

بر آشفت و سودابه را پیش خواند
گذشته سخن ها برو بر براند

كه بی شرمـی و بد بسی كرده ای
فراوان دل من بیـازرده ای

یكی بد نمودی بـه فرجام كار
كه بر جان فرزند من زینـها,

بخوردی و در آتش انداختی
برین گونـه بر جادوی ساختی

نیـاید تو را پوزش اكنون بـه كار
بپرداز جای و برآرای كار

نشاید كه باشی تو اندر زمـین
جز آویختن نیست پاداش این

بدو گفت سودابه كای شـهریـار
تو آتیش بدین تارك من ببار

مرا گر همـی سر بباید برید
مكافات این بد كه بر من رسید,

بفرمای و من دل نـهادم برین
نبود آتش تیز با او بـه كین

سیـاوش سخن راست گوید همـی
دل شاه از غم بشوید همـی

همـه جادوی زال كرد اندرین
نخواهم كه داری دل از من بـه كین

بدو گفت نیرنگ داری هنوز
نگردد همـی پشت شوخیت كوز

به ایرانیـان گفت شاه جهان
كزین بد كه این ساخت اندر نـهان

چه سازم چه باشد مكافات این
همـه شاه را خواندند آفرین

كه پاداش این آنكه بی جان شود
ز بد كردن خویش پیچان شود

به دژخیم فرمود كین را بـه كوی
زدار اندر آویز و بر تاب روی

چو سودابه را وی برگاشتند
شبستان همـه بانگ برداشتند

دل شاه كاووس پر درد شد
نـهان داشت , رنگ رخش زرد شد

سیـاوش چنین گفت با شـهریـار
كه دل را بدین كار رنجه مدار

به من بخش سودابه را زین گناه
پذیرد مگر پند و آید بـه راه

همـی گفت با دل كه بر دست شاه
گرایدن كه سودابه گردد تباه

به فرجامِ كار, او پشیمان شود
ز من بیند او غم, چو پیچان شود

بهانـه همـی جست زان كار شاه
بدان که تا ببخشد گذشته گناه

سیـاووس را گفت بخشید مش
از آن بعد كه خون ریختن دیدمش

سیـاوش ببوسید تخت پدر
وزان تخت برخاست و آمد بـه در

شبستان همـه پیش سودابه باز
دویدند و بردند او را نماز

برین گونـه بگذشت یك روزگار
برو گرم تر شد دل شـهریـار

چنان شد دلش باز از مـهر اوی
كه دیده نـه برداشت از چهر اوی

دگر باره با شـهریـار جهان
همـی جادوی ساخت اندر نـهان

بدان که تا شود با سیـاووش بد
بد اسنان كه از گوهر او سزد

زگفتار او شاه شد درون گمان
نكرد ایچ بر كس پدید از مـهان

به جایی كه زهر آگند روزگار
از و نوش خیره مكن خواستار

تو با آفرینش بسنده نـه ای
مشو تیز گرد پرورنده نـه ای

چنین هست كردار گردان سپهر
نخواهد گشادن همـی بر تو چهر

 

نشاط اصفهانی

طاعت از دست نیـاید گنـهی حتما كرد
در دل دوست بـه هر حیله رهی حتما كرد

منظر دیده قدمگاهِ گدایـان شده است
كاخ دل درون خور اورنگ شـهی یـابد كرد

روشنان فلكی را اثری درون ما نیست
حذر از گردش چشم سیـهی حتما كرد

شب، چو خورشید جهانتاب نـهان از نظر است
طیِ این مرحله با نور مـهی حتما كرد

خوش همـی مـی روی ای قافله سالار بـه راه
گذری جانب گم كرده رهی حتما كرد

نـه همـین صف زده مژگان سیـه حتما داشت
به صف دلشدگان هم نگهی حتما كرد

جانب دوست نگه از نگهی حتما داشت
كشور خصم تبه از سپهی حتما كرد

گر مجاور نتوان بود بـه مـیخانـه، �� نشاط ��
سجده از دور بـه هر صبحگهی حتما كرد

 

فرخی سیستانی

دل من همـی داد گفتی گوایی
كه باشد مرا روزی از تو جدایی

بلی هر چه خواهد رسیدن بـه مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی

من این روز را داشتم چشم و زین غم
نبوده ست با روز من روشنایی

جدایی گمان بودم ولیكن
نـه چندان كه یك سو نـهی آشنایی

به جرم چه راندی مرا از درون خود
گناهم نبوده ست جز بیگنایی

بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زود سیری چرایی

كه دانست كز تو مرا دید باید
به چندان وفا این همـه بی وفایی

سپردم بـه تو دل ندانسته بودم
بدین گونـه مایل بـه جور و جفایی

دریغا دریغا كه اگه نبودم
كه تو بی وفا درون جفا که تا كجایی

همـه دشمنی از تو دیدم ولیكن
نگویم كه تو دوستی را نشایی

نگارا من از آزمایش بـه آیم
مرا باش که تا بیش ازین آزمایی

 

نامـه ی ویس بـه رامـین

فخرالدین اسعد گرگانی

نامـﮥ دهم

دلی پُر از آتش و جانی پُر از دود
تنی چون موی و رخساری زر اندود

برم هر شب سحرگه پیشِ‌ دادار
بمالم پیشِ او برخاك رخسار

خروشِ‌ من بدرّد پشتِ ایوان
فغانِ من ببندد راهِ كیوان

چنان گریم كه گرید ابرِ آذار
جنان نالم كه نالد كبكِ كهسار

چنان جوشم كه جوشد بحر از باد
چنان لرزم كه لرزد سرو و شمشاد

به اشك از شب فرو شویم سیـاهی
بیـاغارم زمـین که تا پشتِ ماهی

چنان از حسرتِ دل بركشم آه
كجا ره گم كند بر آسمان ماه

ز بس كز دل كشم آهِ جهان سوز
ز خاور بر نیـارد آمدن روز

ز بس كز جان بر آرم دودِ اندوه
ببندد ابرِ تیره كوه که تا كوه

بدین خواری بدین زاری بدین درد
مژه پُر آب و روریِ زرد و پُر گرد

همـی گویم: شعر مهر خدا در دل من هر جه توان خدایـا،‌كردگارا
بزرگا، كامگارا، بردبارا

تو یـارِ بی دلان و بی كسانی
همـیشـه چارۀ بیچارگانی

نیـارم گفت رازِ خویش با كس
مگر با تو كه یـارِ من تویی بس

همـی دانی كه چون خسته روانم
همـی دانی كه چون بسته زبانم

تو دِه جانِ مرا زین غم رهایی
تو بردار از دلم بندِ جدایی

دلِ آن سنگدل را نرم گردان
به تابِ مـهربانی گرم گردان

به یـاد آور دلش را مـهرِ دیرین
پس آنگه درون دلش كن مـهرِ شیرین

یكی زین غم كه من دارم بر او نِه
كه باشد بارِ او از هر كِهی مِه

به فضل خویش وی را زی من آور
و یـا زیدر مرا نزدیكِ او بر

همـی که تا باز بینم رویِ ‌آن ماه
نگه دارش ز چشم و دستِ بدخواه

به جز مـهرِ منش تیمار منمای
به جز عشقِ منش آزار مفزای

و گر رویش نخواهم دید ازین پس
مرا بی رویِ‌ او جان و جهان بس

هم اكنون جانِ‌ من بستان بدو دِه
كه من بی جان و آن بت با دو جان بهْ

نگارا، چند نالم؟ چند گویم؟
به زاری چند گریم؟ چند مویم؟

نباشد گفته بر گوینده تاوان
چو باشد اندك و سودش فراوان

بگفتم هر چه دیدم از جفایت
ازین بعد خود تو مـی دان با خدایت

اگر كردارِ تو با كوه گویم
بموید سنگِ او چون من بمویم

ببخشاید مرا سنگ و، دلت نـه
به گاهِ مردمـی سنگ از دلت بهْ

مرا چون سنگ بودی این دلِ مست
دلت پولاد گشت و سنگ بشست!

 

ترانـه های باباطاهر عریـان

ز دست دیده و دل هر دو فریـاد
كه هر چه دیده بیند دل كند یـاد

بسازُم خنجری نیشش زفولاد
زنُم بر دیده که تا دل گردد آزاد


٭٭٭


یكی بر زیگری نالان درین دشت
به خون دیگران آلاله مـی گشت

همـی كشت و همـی گفت ای دریغا
بباید كشت و هشت و رفت ازین دشت


٭٭٭


نسیمـی كز بن آن كاكل آیو
مرا خوشتر زبوی سنبل آیو

چو شو گیرُم خیـالش را درون آغوش
سحر از بستُرم بوی گل آیو


٭٭٭


دلُم بی وصل تِه شادی مبیناد
ز درد و محنت آزادی مبیناد

خراب آبادِ دل بی مقدم تو
الهی هرگز آبادی مبیناد


٭٭٭


مو آن دلدادۀ بی خانمانُم
مو آن محنت نصیبِ سخت جانُم

مو آن سرگشته خارُم درون بیـابان
كه چون بادی وزد هر سو دوانُم


٭٭٭


گلی كه خود بدادُم پیچ و تابش
به اشك دیدگانُم دادُم آبش

در این گلشن خدایـا كی روا بی
گل از مو دیگری گیره گلابش

 
٭٭٭


بی ته اشكُم ز مژگانِ تر آیو
بی ته نخِل امـیدمُ بی بر آیو

بی ته درون گنج تنـهایی شب و روز
نشینُم که تا كه عمرُم بر سر آیو


٭٭٭


دو چشمونِت پیـاله پر ز مـی بی
دو زلفونِت خراجِ مُلكِ ری بی

همـی وعده كری امروز و فردا
نمـیدونُم كه فردای تو كی بی؟

 

فریدون مشیری

پر کن پیـاله را کاین آب آتشین
دیریست ره بـه حال خرابم نمـی برد
این جام ها كه درون پی هم مـی شود تهی
دریـای آتش هست كه ریزم بـه كام خویش
گرداب مـی رباید و آبم نمـی برد!
من با سمند سركش و جادویی
تا بیكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشـه های گرم
تا مرز نا شناخته مرگ و زندگی
تا كوچه باغ خاطره های گریز پا
تاشـهر یـادها .............
دیگر هم
جز که تا كنار بستر خوابم نمـی برد!
هان ای عقاب عشق !
از اوج قله های مـه آلود دوردست
پرواز كن بـه دشت غم آلود عمر من
آنجا ببر مرا كه م نمـی برد...!
آن بی ستاره ام كه عقابم نمـی برد!

در راه زندگی ...
با این همـه تلاش و تمنا و تشنگی
با این كه ناله مـی كشم از دل كه : آب ....آب....!!
دیگر فریب هم بـه سرابم نمـی برد!
پر كن پیـاله را....

 

فریدون مشیری

چرا از مرگ مـی ترسید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانـه مـی دانید ؟

- مپندارید بوم ناامـیدی باز ،
به بام خاطر من مـی كند پرواز ،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز هست .
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز هست �

مگر مـی این چراغ بزم جان مستی نمـی آرد ؟
مگر افیون افسون كار
نـهال بیخودی را درون زمـین جان نمـی كارد ؟
مگر این مـی پرستی ها و مستی ها
برای یك نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر دنبال آرامش نمـی گردید ؟
چرا از مرگ مـی ترسید ؟

كجا آرامشی از مرگ خوش تر كس تواند دید ؟
مـی و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند ،
خماری جانگزا دارند .

نمـی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی كه هشیـاری نمـی بیند !

چرا از مرگ مـی ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانـه مـی دانید ؟
بهشت جاودان آنجاست .
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، درون بستر گلبوی مرگ مـهربان ، آنجاست !
سكوت جاودانی پاسدار شـهر خاموشی ست .

همـه ذرات هستی ، محو درون رویـای بی رنگ فراموشی ست .
نـه فریـادی ، نـه آهنگی ، نـه آوایی ،
نـه دیروزی ، نـه امروزی ، نـه فردایی ،
زمان درون خواب بی فرجام ،
خوش آن خوابی كه بیداری نمـی بیند !

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران كه از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران كه هرجا " هركه را زر درون ترازو ،
زور درون بازوست " جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
كه كام از یكدگر گیرند و خون یكدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند .

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همـه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانـه مـی دانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا از مرگ مـی ترسید ؟

زمستان

سلامت را نمـی خواهند پاسخ گفت
سرها درون گریبان است
كسی سر بر نیـارد كرد پاسخ گفتن و دیدار یـاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
كه ره تاریك و لغزان است
وگر دست محبت سوی كسی یـازی
به اكراه آورد دست از بغل بیرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه مـی آید برون ، ابری شود تاریك
چو دیدار ایستد درون پیش چشمانت
نفس كاین هست ، بعد دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یـا نزدیك ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چركین
هوا بس ناجوانمردانـه سرد هست ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، درون بگشای
منم من ، مـیهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام بعد آفرینش ، نغمـه ی ناجور
نـه از رومم ، نـه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیـا بگشای درون ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! مـیزبانا ! مـیهمان سال و ماهت پشت درون چون موج مـی لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مـی گویی كه بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت مـی دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما هست این ، یـادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ مـیدان ، مرده یـا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نـه توی مرگ اندود ، پنـهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یكسان است
سلامت را نمـی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها درون گریبان ، دستها پنـهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسكلتهای بلور آجین
زمـین دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مـهر و ماه
زمستان است

مـهدی اخوان ثالث

 

قاصدک

قاصدک از چه خبر آوردی
وز کجا وز کـه خبر آوردی
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من بی ثمر مـی گردی

انتظار خبری نیست مرا
نـه ز یـاری نـه ز دیـارو دیـاری باری
برو آنجا کـه بود چشمـی و گوشی با
برو آنجا کـه تو را منتظرند
قااصدک درون دل من همـه کورندو کرند
دست بردار از این درون وطن خویش غریب
قاصد تجروبه های همـه تلخ
با دلم مـیگوید
که دروغی تو دروغ
که فریبی تو فریب
قاصدک هان ولی آخر ای وای
راستی آیـا رفتی با باد
با توام آی کجا رفتی آی؟
راستی آیـا رفتی با باد؟
با توام آی کجا رفتی آی؟
راستی آیـا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمـی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمـی بندم،خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک،
ابرهای همـه عالم شب و روز
در دلم مـیگریند


مـهدی اخوان ثالث

 

آرش كمانگیر

برف مـی بارد
برف مـی بارد بـه روی خار و خاراسنگ
كوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ
بر نمـی شد گر ز بام كلبه های دودی
یـا كه سوسوی چراغی گر پیـامـی مان نمـی آورد
رد پا ها گر نمـی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه مـی كردیم درون كولاك دل آشفته دمسرد ؟
آنك آنك كلبه ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مـهربانی ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
در كنار شعله آتش
قصه مـی گوید به منظور بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نكته ها كاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشت های بی درون و پیكر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم ماهی درون بلور آب
بوی خاك عطر باران خورده درون كهسار
خواب گندمزارها درون چشمـه مـهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
غم انسان نشستن
پا بـه پای شادمانی های مردم پای كوبیدن
كار كردن كار كردن
آرمـیدن
چشم انداز بیـابانـهای خشك و تشنـه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاك نوشیدن
ان را سحرگاهان بـه سوی كوه راندن
همنفس با بلبلان كوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را درون پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامـهای مـه گرفته
قصه های درون هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
بی تكان گهواره رنگین كمان را
در كنار بان ددین
یـا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل بـه رویـاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش شعله اش درون هر كران پیداست
ورنـه خاموش هست و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
كنده ای درون كوره افسرده جان افكند
چشم هایش درون سیـاهی های كومـه جست و جو مـی كرد
زیرآهسته با خود گفتگو مـی كرد
زندگی را شعله حتما برفروزنده
شعله ها را هیمـه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افكنده روی كوهها دامن
آشیـان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمـهها درون سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله مـی خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمـه حتما روشنی افروز
كودكانم داستان ما ز آرش بود
او بـه جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شـهر سیلی خورده هذیـان داشت
بر زبان بس داستانـهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیـه چون سنگ
روز بدنامـی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق درون بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنـه گلگشت ها گم شد نشستن درون شبستان شد
در شبستان های خاموشی
مـی تراوید از گل اندیشـه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
كس نمـی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمـه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملك
همچو سر حدات دامنگستر اندیشـه بی سامان
برجهای شـهر
همچو باروهای دل بشكسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ كینـهای درون بر نمـی اندوخت
هیچ دل مـهری نمـی ورزید
هیچ كس دستی بـه سوی كس نمـی آورد
هیچ كس درون روی دیگر كس نمـی خندید
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشك ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان درون كار
انجمن ها كرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا بـه تدبیری كه درون ناپاك دل دارند
هم بـه دست ما شكست ما بر اندیشند
نازك اندیشانشان بی شرم
كه مباداشان دگر روزبهی درون چشم
یـافتند آخر فسونی را كه مـی جستند
چشم ها با وحشتی درون چشمخانـه هر طرف را جست و جو مـی كرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو مـی كرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری مـی دهد سامان
گر بـه نزدیكی فرود آید
خانـه هامان تنگ
آرزومان كور
ور بپرد دور
تا كجا ؟ که تا چند ؟
آه كو بازوی پولادین و كو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو مـی كرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو مـی كرد
پیر مرد اندوهگین دستی بـه دیگر دست مـی سایید
از مـیان دره های دور گرگی خسته مـی نالید
برف روی برف مـی بارید
باد بالش را بـه پشت شیشـه مـی مالید
صبح مـی آمد پیر مرد آرام كرد آغاز
پیش روی لشكر دشمن سپاه دوست دشت نـه دریـایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس مـی شد سیـاهی دردهان صبح
باد پر مـی ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشكر ایرانیـان درون اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه بـه پچ پچ گرد یكدیگر
كودكان بر بام
ان بنشسته بر روزن
مادران غمگین كنار در
كم كمك درون اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنـها تیر تركش آزمون تان را
اینك آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و كار
گریزان چون شـهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارك باد آن جامـه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامـه
گوارا و مبارك باد
دلم را درون مـیان دست مـی گیرم
و مـی افشارمش درون چنگ
دل این جام پر از كین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
كه که تا نوشم بـه نام فتحتان درون بزم
كه که تا بكوبم بـه جام قلبتان درون رزم
كه جام كینـه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیكار
در این كار
دل خلقی هست در مشتم
امـید مردمـی خاموش هم پشتم
كمان كهكشان درون دست
كمانداری كمانگیرم
شـهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند كوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا نیر هست آتش پر
مرا باد هست فرمانبر
و لیكن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این مـیدان
بر این پیكان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید که تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر بـه سوی آٍمان بر كرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر كرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
كه با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بود
به صبح راستین سوگند
بهپنـهان آفتاب مـهربار پاك بین سوگند
كه آرش جان خود درون تیر خواهد كرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افكند
زمـین مـی داند این را آسمان ها نیز
كه تن بی عیب و جان پاك است
نـه نیرنگی بـه كار من نـه افسونی
نـه ترسی درون سرم نـه درون دلم باك است
درنگ آورد و یك دم شد بهخاموش
نفس درون های بی تاب مـی زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره مـی آید
به هر گام هراس افكن
مرا با دیده خونبار مـی پاید
به بال كركسان گرد سرم پرواز مـی گیرد
به راهم مـی نشیند راه مـی بندد
به رویم سرد مـی خندد
به كوه و دره مـی ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز مـیگیرد
دلم از مرگ بیزار است
كه مرگ اهرمن خو آدمـی خوار است
ولی آن دم كه ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم كه نیكی و بدی را گاه پیكاراست
فرو رفتن بـه كام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویـا وخاموش
مرا پیك امـید خویش مـی داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی مـی گیردم گه پیش مـی راند
پیش مـی آیم
دل و جان را بـه زیور های انسانی مـی آرایم
به نیرویی كه دارد زندگی درون چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم كند
نیـایش را دو زانو بر زمـین بنـهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشـه امـید
برآ ای خوشـه خورشید
تو جوشان چشمـه ای من تشنـه ای بی تاب
برآ سر ریز كن که تا جان شود سیراب
چو پا درون كام مرگی تند خو دارم
چو درون دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینـه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سركش خاموش
كه پیشانی بـه تندرهای سهم انگیز مـی سایید
كه بر ایوان شب دارید چشم انداز رویـایی
كه سیمـین پایـه های روز زرین را بـه روی شانـه مـی كوبید
كه ابر ‌آتشین را درون پناه خویش مـی گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان بـه سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی كه درون كوه و كمر دارید
زمـین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یـال كوه ها لغزید كم كم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین بـه چشم آسمان پاشید
نظر افكند آرش سوی شـهر آرام
كودكان بر بام
ان بنشسته بر روزن
مادران غمگین كنار در
مردها درون راه
سرود بی كلامـی با غمـی جانكاه
ز چشمان برهمـی شد با نسیم صبحدم همراه
كدامـین نغمـه مـی ریزد
كدام آهنگ آیـا مـی تواند ساخت
طنین گام های استواری را كه سوی نیستی مردانـه مـی رفتند ؟
طنین گامـهایی را كه آگاهانـه مـی رفتند ؟
دشمنانش درون سكوتی ریشخند آمـیز
راه وا كردند
كودكان از بامـها او را صدا كردند
مادران او را دعا كردند
پیر مردان چشم گرداندند
ان بفشرده گردن بندها درون مشت
همره او قدرت عشق و وفا كردند
آرش اما همچنان خاموش
از شكاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشك پی درون پی فرود آمد
بست یك دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده برغرقه درون رویـا
كودكان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های كوره درون پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جویـانی كه مـی جستند آرش را بـه روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیكر آرش
با كمان و تركشی بی تیر
آری آری جان خود درون تیر كرد آرش
كار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر كرد آرش
تیر آرش را سوارانی كه مـی راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشـهر و توران بازنامـیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیـا پاكشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همـه خاموش
در دل هر كوی و هر برزن
سر بـه هر ایوان و هر درون زد
آفتاب و ماه را درون گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنـه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی كه مـی بینید
وندرون دره های برف آلودی كه مـی دانید
رهگذرهایی كه شب درون راه مـی مانند
نام آرش را پیـاپی درون دل كهسار مـی خوانند
و نیـاز خویش مـی خواهند
با دهان سنگهای كوه آرش مـی دهد پاسخ
مـی كندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
مـی دهد امـید
مـی نماید راه
در برون كلبه مـی بارد
برف مـی بارد بـه روی خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری كاروانی با صدای زنگ
كودكان دیری هست در خوابند
در خوابست عمو نوروز
مـی گذارم كنده ای هیزم درون آتشدان
شعله بالا مـی رود پر سوز

شنبه 23 اسفند 1337

سیـاوشرایی

 

پر از تكه های زیبا

در شبان غم تنـهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من درون این تاریكی
من درون این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشـه ی من
گیسوان تو شب بی پایـان
جنگل عطرآلود
شكن گیسوی تو
موج دریـای خیـال
كاش با زورق اندیشـه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مـی كردم
كاش بر این شط مواج سیـاه
همـه ی عمر سفر مـی كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو درون اندیشـه ی من
گرم ی موزون
كاشكی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی مـی جست
چشم من چشمـه ی زاینده ی اشك
گونـه ام بستر رود
كاشكی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها مـی شدم از بود و نبود
شب تهی از مـهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاكستری بی باران پوشانده
آسمان را یكسر
ابر خاكستری بی باران دلگیر است
و سكوت تو بعد پرده ی خاكستری سرد كدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد كدورت درون تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاكستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشـه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مـی پرد مرغ نگاهم که تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤیـای فراموشیـهاست
خواب را دریـابم
كه درون آن دولت خاموشیـهاست
ن شكوفایی گلهای امـیدم را درون رؤیـاها مـی بینم
و ندایی كه بـه من مـی گوید :
�گر چه شب تاریك است
دل قوی دار ، سحر نزدیك هست �
دل من درون دل شب
خواب پروانـه شدن مـی بیند
مـهر صبحدمان داس بـه دست
خرمن خواب مرا مـی چیند
آسمانـها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده درون آینـه ی صبح تو را مـی بیند
از گریبان تو صبح صادق
مـی گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یـاسمنی
تو چنان شبنم پاك سحری ؟
نـه
از آن پاكتری
تو بهاری ؟
نـه
بهاران از توست
از تو مـی گیرد وام
هر بهار اینـهمـه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریـای خیـال
پلك بگشا كه بـه چشمان تو دریـابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیـان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیـال نگاه سبزت
همـه بنیـان وجودم را ویرانـه كنان مـی كاود
من بـه چشمان خیـال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام درون پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود بـه كجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریـابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
كاروانـهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون كن
باز كن پنجره را
تو اگر بازكنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود که تا خانـه ی خود خواهم برد
كه درون آن شكوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مـهتاب بـه شب
مـهر از آن مـی بارد
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسكهای
كودك خویش
كه درون آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و كودكی است
چهره ای نیست عبوس
كودك من
در شب جشن عروسی عروسكهایش مـی د
كودك من
امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز
شوكتی مـی بخشد
كودك من نام تو را مـی داند
نام تو را مـی خواند
گل قاصد آیـا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیـات
آب این رود بـه سرچشمـه نمـی گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دمـید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور كه چون خواب خوش از دیده پرید
كودك قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
�زندگی رویـا نیست
زندگی زیبایی ست
مـی توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
مـی توان درون دل این مزرعه ی خشك و تهی بذری ریخت
مـی توان
از مـیان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست �
قصه ی شیرینی ست
كودك چشم من از قصه ی تو مـی خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا بـه آرامش دل
سر بـه دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل بـه گل ، سنگ بـه سنگ این دشت
یـادگاران تو اند
رفته ای اینك و هر سبزه و سنگ
در تمام درون و دشت
سوكواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت مـی مـیرد
رفته ای اینك ، اما آیـا
باز برمـی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام مـی گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه بـه بانگ هی ، هی
مـی پراندیم درون آغوش فضا
ما قناریـها را
از درون قفس سرد رها مـی كردیم
آرزو مـی كردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویـا ها را
من گمان مـی كردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همـه آراستگی ست
من چه مـی دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه مـی دانستم
سبزه مـی پژمرد از بی آبی
سبزه یخ مـی زند از سردی دی
من چه مـی دانستم
دل هر كس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیـاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیـاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مـهر تو بود
و چه رویـاهایی
كه تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمـیمـیتها
كه بـه آسانی یك رشته گسست
چه امـیدی ، چه امـید ؟
چه نـهالی كه نشاندم من و بی بر گردید
دل من مـی سوزد
كه قناریـها را پر بستند
و كبوترها را
آه كبوترها را
و چه امـید عظیمـی بـه عبث انجامـید
در مـیان من و تو فاصله هاست
گاه مـی اندیشم
مـی توانی تو بـه لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
كه مرا
زندگانی بخشد
چشمـهای تو بـه من مـی بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شكوهی دیگر
رونقی دیگر هست
مـی توانی تو بـه من
زندگانی بخشی
یـا بگیری از من
آنچه را مـی بخشی
من بـه بی سامانی
باد را مـی مانم
من بـه سرگردانی
ابر را مـی مانم
من بـه آراستگی خندیدم
من ژولیده بـه آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین كبوترها را درون لانـه مـی آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان مـی گفت
باد با من مـی گفت :
� چه تهیدستی مرد �
ابر باور مـی كرد
من درون آیینـه رخ خود دیدم
و بـه تو حق دادم
آه مـی بینم ، مـی بینم
تو بـه اندازه ی تنـهایی من خوشبختی
من بـه اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امـید عبثی
من چه دارم كه تو را درون خور ؟
هیچ
من چه دارم كه سزاوار تو ؟
هیچ
تو همـه هستی من ، هستی من
تو همـه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همـه چیز
تو چه كم داری ؟ هیچ
بی تو درون مـی ابم
چون چناران كهن
از درون تلخی واریزم را
كاهش جان من این شعر من است
آرزو مـی كردم
كه تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا مـی خوانی ؟
نـه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست كه خواننده ی شعرم باشی
كاشكی شعر مرا مـی خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواكم
در كوه
گرد بادم درون دشت
برگ پاییزم ، درون پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشكم
دردم
آهم
آشیـان ز یـاد
مرغ درمانده بـه شب گمراهم
بی تو خاكستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر درون ی من ، دل با شوق
نـه مرا بر، بانگ شادی
نـه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان مـی دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیـاد
و اندر این دوره بیدادگریـها هر دم
كاستن
كاهیدن
كاهش جانم
كم
كم
چه كسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه مـی اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مـی گوید ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسی مـی شنوی ، روی تو را
كاشكی مـی دیدم
شانـه بالازدنت را
بی قید
و تكان دستت كه
مـهم نیست زیـاد
و تكان سر را كه
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
كاكش مـی دیدم
من بـه خود مـی گویم:
� چه كسی باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد ؟ �
باد كولی ، ای باد
تو چه بیرحمانـه
شاخ پر برگ درختان را عریـان كردی
و جهان را بـه سموم نفست ویران كردی
باد كولی تو چرا زوزه كشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو كوبان بر خاك گذشتی همـه جا ؟
آن غباری كه برانگیزاندی
سخت افزون مـی كرد
تیرگی را درون دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
كولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه مـی كردی هنگام غروب
تو بـه من مـی گفتی :
� صبح پاییز تو ، نامـیومن بود ! �
من سفر مـی كردم
و درون آن تنگ غروب
یـاد مـی كردم از آن تلخی گفتارش درون صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینك كوهی
سر برافراشته از ایمان است
من بـه هنگام شكوفایی گلها درون دشت
باز برمـی گردم
و صدا مـی :
� آی
باز كن پنجره را
باز كن پنجره را
در بگشا
كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز كنپنجره را
كه پرستو مـی شوید درون چشمـه ی نور
كه قناری مـی خواند
مـی خواند آواز سرور
كه : بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ بـه گلستان آمد �
سبز برگان درختان همـه دنیـا را
نشمردیم هنوز
من صدا مـی :
� باز كن پنجره ، باز آمده ام
من بعد از رفتنـها ، رفتنـها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اكنون بـه نیـاز آمده ام �داستانـها دارم
از دیـاران كه سفر كردم و رفتم بی تو
از دیـاران كه گذر كردم و رفتم بی تو
بی تو مـی رفتم ، مـی رفتن ، تنـها ، تنـها
وصبوری مرا
كوه تحسین مـی كرد
من اگر سوی تو برمـی گردم
دست من خالی نیست
كاروانـهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من بـه هنگام شكوفایی گلها درون دشت
باز برخواهم گشت
تو بـه من مـی خندی
من صدا مـی :
� آی با باز كن پنجره را �
پنجره را مـی بندی
با من اكنون چه نشتنـها ، خاموشیـها
با تو اكنون چه فراموشیـهاست
چه كسی مـی خواهد
من و تو ما نشویم
خانـه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنـهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از كجا كه من و تو
شور یكپارچگی را درون شرق
باز برپا نكنیم
از كجا كه من و تو
مشت رسوایـان را وا نكنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همـه برمـی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه كسی برخیزد ؟
چه كسی با دشمن بستیزد ؟
چه كسی
پنجه درون پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را مـی گویند
كوهها شعر مرا مـی خوانند
كوه حتما شد و ماند
رود حتما شد و رفت
دشت حتما شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز كه چه ؟
در من این شعله ی عصیـان نیـاز
در تو دمسردی پاییز كه چه ؟
حرف را حتما زد
درد را حتما گفت
سخن از مـهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مـهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن درون بهت فراموشی
یـا غرق غرور ؟
ام آینـه ای ست
با غباری از غم
تو بـه لبخندی از این آینـه بزدای غبار
آشیـان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر مـی سازند
آه مگذار ، كه دستان من آن
اعتمادی كه بـه دستان تو دارد بـه فراموشیـها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپید دستت
دست پر مـهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه مـی گویم ، آه
با تو اكنون چه فراموشیـها
با من اكنون چه نشستها ، خاموشیـهاست
تو مپندار كه خاموشی من
هست برهان فرانموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همـه برمـی خیزند

آذر ، دی 1343
حمـید مصدق

 

دگر بـه جوخه آتش نمـی دهند طعام

به قعر شب سفری مـی كنیم درون تابوت
هوا بد است
تنفس شدید
كم
و بوی سوختگی بوی آتشی خاموش
و شیـهه های سمندی كه دور مـیگردد
مـیان پچ پچ اوراد و الوداع و امان
نشسته شـهر زبان بسته باز درون تب سرد
و راه بسته نماید ز رخنـه تابوت
به قعر شب سفری مـی كنیم با كندی
چه مـی كنیم ؟
كجاییم ؟
شـهر مامن كو ؟
شـهاب شب زده ای درون مدار تاریكی
هجوم از چپ و از راست دام درون هر راه
عبوروحشت ماهی درون آبهای سیـاه
بگو بـه دوست اگر حال ما بپرسد دوست
نمـی كشند كسی را نمـی زنند بـه دار
دگر بـه جوخه آتش نمـی دهند طعام
نمـی زنند كسی را بـه غنچه خون
شـهید درون وطن ما كبود مـی مـیرد
بگو كه سركشی اینجا كنون ندارد سر
بگو كه عاشقی این جا كنون ندارد قلب
بگو بگو بـه سفر مـی رویم بی سردار
بگو بگو بـه سفر مـی رویم بی سر و قلب
بگو بـه دوست كه دارد اگر سر یـاری
خشونتی برساند بـه گردش تبری
هوا كم هست هوایی شكاف روزنـه ای
رفیق همنفس ! اینك نفس كه بی دم تو
نشاید از بن این بر شود نفسی
نـه مرده ایم گواه این دل تپیده بـه خشم
نـه مانده ایم نشان ناخن شكسته بـه خون
بخوان تلاش تن ما تو از جراحت جان
نـهفته جسم نحیف امـید درون آغوش
به قعر شب سفری مـی كنیم چون تابوت

سیـاوش كسرایی

 

انتظار

باز امشب ای ستاره تابان نیـامدی
باز ای سپیده شب هجران نیـامدی

شمعم شكفته بود كه خندد بروی تو
افسوس ای شكوفه خندان نیـامدی

زندانی تو بودم و مـهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیـامدی

با ما سر چه داشتی ای تیره شب كه باز
چون سرگذشت عشق بـه پایـان نیـامدی

شعر من از زبان تو خوش صید دل كند
افسوس ای غزال غزلخوان نیـامدی

گفتم بخوان عشق شدم مـیزبان ماه
نامـهربان من تو كه مـهمان نیـامدی

خوان شكر بـه خون جگر دست مـی دهد
مـهمان من چرا بـه سر خوان نیـامدی

نشناختی فغان دل رهگذر كه دوش
ای ماه قصر برایوان نیـامدی

گیتی متاع چون منش آید گران بـه دست
اما تو هم بـه دست من ارزان نیـامدی

صبرم ندیده ای كه چه زورق شكسته ای است
ای تخته ام سپرده بـه طوفان نیـامدی

در طبع شـهریـار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیـامدی

استاد شـهریـار

 

نـهــــــــــال آرزو

ای نـهـــــــــال آرزو، خـــــوش ‌زی کـــــه بار آورده‌ای
غنچــــــه بی‌باد صبا، گــــــل بی ‌بهــــــــار آورده‌ای
باغبــــــانان تــــــو را امسال، سال خــــــرمـی ‌ست
زین همــــایون مـیوه، کز هــــــــر شاخسار آورده‌ای
شـــاخ و برگت نیکنـــامـی، بیخ و بارت سعی و علم
این هنـــــــر‌ها، جملـــــــه از آمــــــــــوزگار آورده‌ای
خــــرم آن کـــــاو وقت حاصل ارمغانی از تـــــو بــرد
برگ دولت، زاد هستی تــــــــوش کــــــــار آورده‌ای

***
غنچه‌‌ای زین شاخه، ما را زیب دست و دامن است
همتی ای خواهـــران، که تا فــــرصت کوشـیـدن است
پستی نسوان ایــــران، جمـــــله از بی‌دانشی‌ست
مــــــرد یـا زن، بــرتـــــــری و رتبت از دانستن است
زین چـراغ معرفت کامــــروز اندر دست مـــــــاست
شاهـــــراه سعی اقلیـــــم سعادت، روشن است
بـــــه کـه هـــــــر دختــــــــر بداند قدر علم آموختن
تا نگوید پســر هوشیـار‌ و دختـــــر کودن است

***
زن ز تحصیل هنـــــــــر شد شـهره درون هـر کشوری
بــــرنکرد از مای زین خوابِ بیـــــــداری سری
از چــــه نسوان از حقوق خویشتن بی‌ بهـــــــره‌اند
نام این قـــوم از چـــه، دور افتاده از هــــر دفتـــری
دامـــن مــــــادر، نخست آموزگـــــار کــــودک است
طفـــــل دانشور، کجــــــا پـــرورده نادان مــــــادری
با چنین درمــــــاندگی، از مـــــاه و پروین بگـــذریم
گــــر کـه مــــا را باشد از فضل و ادب بال و پــــری

پروین اعتصامـی (این شعر رو به منظور مراسم فارغ التحصیلی خودش سروده)

 

ندای آغاز

كفشـهایم كو ؟
چه كسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ .
مادرم درون خواب هست .
و منوچهر و پروانـه، و شاید همـه مردم شـهر .
شب خرداد بـه آرامـی یك مرثیـه از روی سر ثانیـه ها مـی گذرد
و نسیمـی خنك از حاشیـه سبز خواب مرا مـی روبد .
بوی هجرت مـی آید :
بالش من پر آواز پر چلچله هاست .
صبح خواهد شد
و بـه این كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد .
باید امشب بروم .
***
من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیـه صحبت كردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم .
هیچ چشمـی، عاشقانـه بـه زمـین خیره نبود .
كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد .
هیچكس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت .
من بـه اندازه یك ابر دلم مـیگیرد
وقتی از پنجره مـی بینم حوری
- بالغ همسایـه
پای كمـیاب ترین نارون روی زمـین
فقه مـیخواند
***
چیزهایی هم هست، لحظه هایی پر اوج
( مثلاً شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود كه درون چشمانش
آسمان تخم گذاشت .
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت درون راه هست ؟
باید امشب بروم
***
باید امشب چمدانی را
كه اندازه پیراهن تنـهایی من جا دارد، بردارم
و بـه سمتی بروم
كه درختان حماسی پیداست،
روبه آن وسعت بی واژه كه همواره مرا مـی خواند .
یك نفر باز صدا زد : سهراب !
كفش هایم كو ؟
*****
سهراب سپهری

 

گفتگوی من و نازی زیر چتر

نازی : بیـا زیر چتر من كه بارون خیست نكنـه
مـی گم كه خلی قشنگه كه بشر تونسته آتیشو كشف بكنـه
و قشنگتر اینـه كه
یـادگرفته گوجه را
تو تابه ها سرخ كنـه و بعد بخوره
راسی راسی ؟ یـه روزی
اگه گوجه هیچ كجا پیدانشـه
اون وقت بشر چكار كنـه ؟
من : هیچی نازی
دانشمندا تز مـی دن که تا تابه ها را بخوریم
وقتی آهنا همـه تموم بشـه
اون وقت بشر
لباسارو مـی كنـه و با هلهله
از روی آتیش مـی پره
نازی : دوربین لوبیتل مـهریـه مو
اگه با هم بخوریم
هلهله های من وتو
چطوری ثبت مـی شـه
من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونـه ثبتش مـی كنند
عكسمون تو آب بركه که تا قیـامت مـی مونـه
نازی : رنگی یـا سیـاه سفید ؟
من : من سیـاه و تو سفید
نازی : آتیش چی ؟ تو آبا خاموش نمـی شن آتیشا
من : نمـی دونم والله
چتر رو بدش بـه من
نازی : اون كسی كه چتر رو ساخت عاشق بود
من : نـه عزیز دل من � آدم بود

حسین پناهی

 

مرداد

ما بدهكاریم
به كسانی كه صمـیمانـه ز ما پرسیدند
معذرت مـی خواهم چندم مرداد هست ؟
و نگفتیم
چونكه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است

حسین پناهی

 

نغمـه ی روسبی

بده آن قوطی سرخاب مرا
رنگ بـه بی رنگی ی خویش
روغن ، که تا تازه كنم
پژمرده ز دلتنگی خویش
بده آن عطر كه مـیشكین سازم
گیسوان را و بریزم بر دوش
بده آن جامـه ی تنگم كه مسان
تنگ گیرند مرا درون آغوش
بده آن تور كه عریـانی را
در خمش جلوه دو چندان بخشم
هوس انگیزی و آشوبگری
ه سر و و بخشم
بده آن جام كه سرمست شوم
خنی خود خنده
چهره ی ناشاد غمـین
هره یی شاد و فریبنده
وای از آن همنفسی دیشب من ه روانكاه و توانفرسا بود
لیك پرسید چو از من ،‌ گفتم
ندیدم كه چنین زیبا بود
وان دگر همسر چندین شب پیش
او همان بود كه بیمارم كرد
آنچه پرداخت ، اگر صد مـی شد
درد ، زان بیشتر آزارم كرد
پر كس بی كسم و زین یـاران
غمگساری و هواخواهی نیست
لاف دلجویی بسیـار زنند
جز لحظه ی كوتاهی نیست
نـه مرا همسر و هم بالینی
كه كشد ست وفا بر سر من
نـه مرا كودكی و دلبندی
كه برد زنگ غم از خاطر من
آه ، این كیست كه درون مـی كوبد ؟
همسر امشب من مـی آید
كاین زمان شادی او مـی باید
لب من اینیرنگ فروش
بر غمم پرده یی از راز بكش
تا مرا چند درم بیش دهند
خنده كن ، بوسه بزن ، ناز بكش

سیمـین بهبهانی

 

آفتابی


صدای آب مـی آید، مگر درون نـهر تنـهایی چه مـی شویند؟
لباس لحظه ها پاك است.
مـیان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف، نخ های تماشا، چكه های وقت.
طراوت روی آجرهاست، روی استخوان روز.
چه مـی خواهیم؟
بخار فصل گرد واژه های ماست.
دهان گلخانـه فكر است.
***
سفرهایی ترا درون كوچه هاشان خواب مـی بینند.
ترا درون قریـه های دور مرغانی بهم تبریك مـی گویند.
***
چرا مردم نمـی دانند
كه لادن اتفاقی نیست،
نمـی دانند درون چشمان دم جنبانك امروز برق آب های شط دیروز است؟
چرا مردم نمـی دانند
كه درون گل های ناممكن هوا سرد است؟
*****
سهراب سپهری

قاصدک

قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از كجا وز كه خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر مـی گردی
انتظار خبری نیست مرا
نـه ز یـاری نـه ز دیـار و دیـاری باری
برو آنجا كه بود چشمـی و گوشی با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدك
در دل من همـه كورند و كرند
دست بردار ازین درون وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همـه تلخ
با دلم مـی گوید
كه دروغی تو ، دروغ
كه فریبی تو. ، فریب
قاصدك 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیـا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! كجا رفتی ؟ آی
راستی آیـا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمـی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمـی بندم خردك شرری هست هنوز ؟
قاصدك
ابرهای همـه عالم شب و روز
در دلم مـی گریند
 

مـهدی اخوان ثالث

درد واره ها

دردهای من
جامـه نیستند
تا ز تن درون آورم
چامـه و چکامـه نیستند
تا بـه رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نـهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانـه نیست
درد مردم زمانـه است
مردمـی کـه چین پوستینشان
مردمـی کـه رنگ روی آستینشان
مردمـی کـه نامـهایشان
جلد کهنـه ی شناسنامـه هایشان
درد مـی کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد مـی کند

انحنای روح من
شانـه های خسته ی غرور من
تکیـه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریـه های بی بهانـه ام
بازوان حس شاعرانـه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومـی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنـه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونـه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونـه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو بـه توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد مـی زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس درون این مـیانـه من
از چه حرف مـی ؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونـه خویش را صدا کنم؟


قیصر امـین پور

ای نگاهت نخلی از مخمل و از ابریشم
چند وقتی هست هر شب بـه تو مـی اندیشم
به تو آری , بـه تو , یعنی بـه همان منظر دور
به همان سبز صمـیمـی بـه همان باغ بلور
به همان سایـه , همان وهم و همان تصویری
که سراغش ز غزل های خودم مـی گیری
به تبسم , بـه تکلم , بـه دل آرای تو
به خموشی , بـه تماشا , بـه شکیبایی تو
به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت
به نفس های تو درون سایـه سنگین سکوت
به همان زل زدن از فاصله دور بـه هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور بـه هم
شبحی چند شب هست آفت جانم شده است
اول نامـی ورد زبانم شده است
در من انگاری درون پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یک نفر ساده , چنان ساده کـه از سادگی اش
مـی شود یک شبه پی برد بـه دلدادگی اش
آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
رعشـه ای چند شب هست آفت جانم شده است
اول اسمـی ورد زبانم شده است
در من انگاری درون پی انکار من است
یکنفر مثل خودم تشنـه دیدار من است
یکنفر سبز چنان سبز کـه از سر سبزیش
مـی شود پل زد از احساس خدا که تا دل خویش
آی بی رنگ تر از آینـه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه , تصویر تو نیست ؟
اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو وآینـه اینقدر یکی است
حتم دارم کـه تویی آن شبح آینـه پوش
عاشقی جرم قشنگیست بـه انکار مکوش
آری آن سایـه کـه  شب آفت جانم شده بود
آن الفبا کـه همـه  ورد زبانم شده بود
اینک دل آینـه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
آری آن یـار دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

 بهروز یـاسمـی

 

بخش دوم اشعار برگزیده را از اینجا بخوانید >>>




[سایت سارا شعر - برگزیده زیباترین شعرها از شاعران دیروز و امروز شعر مهر خدا در دل من هر جه توان]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 28 Sep 2018 15:50:00 +0000